معلم نگاهی به دانش آموزان کرد وگفت: خوب موضوع انشاء این هفته چی بود . یکی از دانش آموزان گفت : اجازه گفته بودید چهار فصل سال را شرح دهید .معلم بعد از کمی مکث دخترک کنار پنجره را صدا زد تا انشایش را بخواند .او از جایش برخاست وبه جلو آمد دفترش را گشود وآهسته شروع کرد .
به نام ایزد منان
بهار . اولین فصل سال . فصل تولد فصل تازگی .همه چیز در این فصل تازه است .بکر است . اکسیژن برای نفس کشیدن به وفور یافت می شود . وقتی نام این فصل را می آورم به یاد شکوفه های درخت آلوی می افتم .عطر سبزه وبوی بهار نارنج ذهنم را نوازش می دهند . خنده های بی ریای دنیای کودکی در گوشم زنگ می زند . وخوب یادم هست دویدن در کوچه هارا در حالی که نگران خاکی شدن کفشهای تازه ام بودم بهار برای من در همین چند سطر خلاصه می شود .
تابستان . فصل پختگی . فصل کمال . همه چیز رشد می کند وبه بلوغ می رسد .فصل برداشت آنچه کاشته ایم . وقتی نام این فصل را می آورم ناخوداگاه به یاد چشمان تب دار آسمان وجنون گرما می افتم .
به یاد آبتنی کردن در حوضچه ی کنج حیاط . طعم گس انجیر را در دهانم حس میکنم وخوب می دانم که عطش تابستان چیزی جز سراب را به انسان نشان نمی دهد .
وآغاز یک سمفونی غم انگیز .پاییز فصلی همیشه تنها .آهسته آهسته رو به زوال می گذارد .وبرگ درختانش درست در همان لحظه که فکر می کنند به طلا تبدیل شده اند فرود می آیند وصدای شکستن ستون فقراتشان در زیر پای رهگزران چه دردناک است .فصلی سردرگم میان رنگها زرد .نارنجی .سرخ .طلایی .قهوه ای ................!!!
وآخرین شب این فصل را که بلندترین شب سال است یلدا نام نهاده اند.
دخترک دفترش را بست و ساکت سر جایشایستاد . معلم نگاهی به او انداخت وگفت: این که 3 فصل شد درباره ی آخرین فصل چیزی ننوشته ای ؟
دخترک با صدایی خفه گفت : مدتهاست که در شب یلدا متوقف شده ام ومنتظر فرا رسیدن آخرین فصل هستم . چشم به راه زمستان. فصل فنا . اما افسوس ! گویی یلدای من قصد پایان ندارد .
دخترک ساکت شد سرش رابرگرداند واز پنجره ی کلاس به بیرون نگریست .
باران پاییزی همچنان می بارید.
سلام . زیبا بود .خیلی....
کاش منم در فصلی مانده بودم اما افسوس که مرا روی شراشیبی کره زمین انداخته اند.