دختری بودم عاشق بهار ودوست داشتم زندگی را بودن را تولد را در آرزوی فتح قله های زندگی گام بر می داشتم اما نمی دانستم سنگ های این رشته کوه پیر سست است لغزان است گاهی تند وگاهی آرام به جلو حرکت می کردم تا زمانی که فریب ظاهر محکم یک تخته سنگ را خوردم تکیه گاه محکمی به نظر می رسید اما افسوس.............. با کوچکترین تلنگر از هم فرو پاشید . ویک سقوط سهمگین !! من هم اکنون در قعر دره های بی نشان زندگی نظاره می کنم قله آرزوهایم را اینک دختری هستم از جنس پاییز و دوست دارم نیستی را نبودن را مرگ را..... .....