مثل عکس های جوانی مادربزرگ غبار گرفته ام ودلتنگ مثل ابری که منتظر اشارتیست تا ببارد .حرفهایم ته کشیده .به ایستگاه آخر رسیده ام درست مثل صفری که محدود شده از دو سمت وسو . مدتی است که اتفاق تازه ای برای کلمات رخ نداده .مضمون یکی است من فقط جای واژه ها را عوض می کنم . جملاتم از یکنواختی همرنگ صفحه ی کاغذ شده اند . احساس هیچکس برای دیگری خوانا نیست . |