منطق بی منطقی
منطقی بودم . منطقی فکر می کردم . منطقی عمل می کردم .منطقی....
آمدی ومنطق را از من ربودی .....
خط بطلان به منطق کشیدم ! منطق را نفی کردم !

این خطوط را برای که می نویسم ؟ خودم یا........!!!

هزار بار برای تونوشتم اما جرأت نکردم برایت بخوانم ....!!
هزار بار خواستم حقیقت دلم را برایت فاش کنم اما ترسیدم ....!!
هزار بار خواستم صدایت کنم اما لبهایم به هم دوخته شد ....!!

دعا کردم .. از خدا خواستم به من جرأت دهد ..
وخدا صدایم را شنید
ومن جرأت پیدا کردم
آمدم وروبه رویت ایستادم با لبخندی بر لب
در چشمانت زل زدم ..اما تا خواستم صدایت کنم لبهایت را گشودی ودیگری را صدا زدی ....!!!
صدایم در گلو خفه شد ولبخند بر لبانم قندیل بست ..!!
وقلبم.......!!!!!
خود را به خوشنودی تو راضی کردم .
در کنارت ایستادم وگفتم بیا تا با هم صدایش بزنیم.
ومن با صدای خود صدا زدم صدای قلب تو را ...!!!
وآنقدر صدای قلب تو را بلند صدا زدم که صدای شکستن قلبم را نشنیدی ..!!!
واینک تنهایم چون کلاغی پیر بر کاج تنهایی.
وبا خود زمزمه می کنم این شعر را ...

نازنین آمدو دستی به دل ما زدو رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زدو رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زدو رفت