خروس می خواند زمان می راند کسی نیست در این دیار هجی کند خواب را ! واژه هایم غرق در ابهامند واوراق سفید غرق در سیاهی کلمات کسی نیست روشن کند چراغ را !
خروس می خواند وجغد می داند صبح در راه است وباید رفت باید به انزوای لانه ی تاریک عادت کرد در لابه لای شاخه های جنگل اندوه در طول این روز به ظاهر روشن وتابان باید سیاهی شب را عبادت کرد .
خروس می خواند شبگرد می ماند در انتهای کوچه ی بن بست . صبح را معنا نکرده هیچکس زین رو حیران وسرگردان وگریان است . جز سردی وتاریکی شب ها جز سایه های ساکت و خاموش چیزی دگر در خاطراتش نیست معنای نورو شعله های آتش خورشید در ذهن او هم معنی مرگ است ..
|