بانگ خروس
خروس می خواند
زمان می راند
کسی نیست در این دیار هجی کند خواب را !
واژه هایم غرق در ابهامند
واوراق سفید غرق در سیاهی کلمات
کسی نیست روشن کند چراغ را !

خروس می خواند
وجغد می داند
صبح در راه است وباید رفت
باید به انزوای لانه ی تاریک عادت کرد
در لابه لای شاخه های جنگل اندوه
در طول این روز به ظاهر روشن وتابان
باید سیاهی شب را عبادت کرد .

خروس می خواند
شبگرد می ماند
در انتهای کوچه ی بن بست .
صبح را معنا نکرده هیچکس زین رو
حیران وسرگردان وگریان است .
جز سردی وتاریکی شب ها
جز سایه های ساکت و خاموش
چیزی دگر در خاطراتش نیست
معنای نورو شعله های آتش خورشید
در ذهن او هم معنی مرگ است ..