فصل همیشه تنها

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید

فصل همیشه تنها

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید

خداحافظ همین حالا .......

غربت شبهایم به تاریکی یلداست

یلدایی که گویی قصد سحر ندارد

اما من همچنان چشم در راه پایان این برگریزانم

آری من چشم در راه زمستانم

زمستان فصل فنا....

 

راه رفتنی رو باید رفت هرچند سخت ...! خیلی وقت بود که در این شب پر از تردید طلسم شده بودم .اما بالاخره تموم شد .

شب یلدای من هم بالاخره به پایان رسید.. زمستان فرا رسید ..! شاید برفهای سفید بتواند کمی از آتش درونم را سرد کند .

از همه ی شما عزیزانم ممنونم که در این مدت هرچند کوتاه با من همراه بودید . ولی دیگه نمی تونم ادامه بدم دیگه انگیزه ای

برای نوشتن ندارم.. دیگه حتی بهانه ای برای نفس کشیدن هم ندارم . واقعا نمی دونم چی باید بنویسم ........!!!!!

امیدوارم شب یلدای شماکوتاه وزیبا باشد .

همه لحظه هاتان سبز  (یلدای بی سحر)

باخت

زندگی ام صفحه ی شطرنجی است
که شاه سرنوشت حکومت می کند در آن
اسب زمان همچنان می تازد بر دشت های خاکستری اش
نیم رخ امید راگاه گاهی می بینم
امامن یک سرباز بی دفاع
چه کنم در این آشفته بازار جنگ
از هر سو احاطه شده ام به یک مهره
راه فراری نیست در اطراف من
صدایی در گوشم فریاد می زند

تمام شد بازی
کیش ومات .........

منطق بی منطقی

منطقی بودم . منطقی فکر می کردم . منطقی عمل می کردم .منطقی....
آمدی ومنطق را از من ربودی .....
خط بطلان به منطق کشیدم ! منطق را نفی کردم !

این خطوط را برای که می نویسم ؟ خودم یا........!!!

هزار بار برای تونوشتم اما جرأت نکردم برایت بخوانم ....!!
هزار بار خواستم حقیقت دلم را برایت فاش کنم اما ترسیدم ....!!
هزار بار خواستم صدایت کنم اما لبهایم به هم دوخته شد ....!!

دعا کردم .. از خدا خواستم به من جرأت دهد ..
وخدا صدایم را شنید
ومن جرأت پیدا کردم
آمدم وروبه رویت ایستادم با لبخندی بر لب
در چشمانت زل زدم ..اما تا خواستم صدایت کنم لبهایت را گشودی ودیگری را صدا زدی ....!!!
صدایم در گلو خفه شد ولبخند بر لبانم قندیل بست ..!!
وقلبم.......!!!!!
خود را به خوشنودی تو راضی کردم .
در کنارت ایستادم وگفتم بیا تا با هم صدایش بزنیم.
ومن با صدای خود صدا زدم صدای قلب تو را ...!!!
وآنقدر صدای قلب تو را بلند صدا زدم که صدای شکستن قلبم را نشنیدی ..!!!
واینک تنهایم چون کلاغی پیر بر کاج تنهایی.
وبا خود زمزمه می کنم این شعر را ...

نازنین آمدو دستی به دل ما زدو رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زدو رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زدو رفت